...راه بهشت...

جمعه رفتیم فریمان ،خواهرم اونجا زندگی می کنن ،چون منطقه ی خدمتی همسرش اونجاست.یک ماهی می شد ندیده بودمشان ،دلم برای همشون تنگ شده بود.

شاید تا پایان سال این آخرین باری باشه که من اونجا میرم آخه احتمال داره همین روزا سرم به سنگی بخوره وآدم بشم ودلم برای خودم بسوزه وبرای کنکور آماده بشم...

با علی ودختر خواهرم رفتیم باغ ملی ،جای با صفا و ساده ایه ،وسط باغ ملی استراحت گاه عبوری شاهه که از سال 58 به عنوان نهضت سوادآموزی استفاده میشه .برف های رو زمین کمی آبکی شده امروز هوا یه کمی آفتابی بود ،دستهای عاطفه رو می گیریم و رو زمین سرش میدیم .چن تا گلوله برف هم نثار هم می کنیم و به خونه بر می گردیم .خیلی خوش گذشت ،جاتون خالی!!!

 فریمان شهر کوچک و تمییزیه من اونجا احساس آرامش می کنم ،احساس نمی کنم  لازم باشه زیاد مراقب آدمهای دور و اطرافم باشم ،وقتی بین اونها راه میرم سادگی و صفاشون رو احساس می کنم ،اینجا ایمان رو می تونیم ببینیم و سادگی رو...

اینجا یه مزیت دیگه هم داره؛اینجا فاصله ی طبقاتی خیلی نیست،ثروتمند ترینشون به اندازه پول دارای مشهد نیستن و فقیرهاشون هم به تنگدستی فقراء مشهد نیستن .

من احساس می کنم اینجا آدمها بیشتر همدیگر رو می بینن و برای هم ...نه برای خودشان و انسانیتشان ارزش قائلند.


نوشته شده در یکشنبه 86/11/28ساعت 1:36 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin